ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
این داستان رو دوستم برام تعریف کرده و قسم میخورد که واقعیه:
شما هم این اتفاق واقعی را برای دوستانتان بفرستید ممکنه برای اونها هم اتفاق بیفته
دوستم تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل،
جای اینکه از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت جاده قدیمی
با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!
زمانی کزروس به کورش بزرگ گفت چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر نمی
داری و همه را به سربازانت می بخشی. کورش گفت اگر غنیمت های جنگی را نمی
بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟ گزروس عددی را با معیار آن زمان گفت. کورش
یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کورش برای امری به مقداری پول
و طلا نیاز دارد. سرباز در بین مردم جار زد و سخن کورش را به گوششان
رسانید.مردم هرچه در توان داشتند برای کورش فرستادند. وقتی که مالهای گرد آوری
شده را حساب کردند ، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود.کورش رو به
کزروس کرد و گفت ، ثروت من اینجاست.اگر آنها را پیش خود نگه داشته بودم ، همیشه
باید نگران آنها بودم . زمانی که ثروت در اختیار توست و مردم از آن بی بهره اند
مثل این می ماند که تو نگهبان پولهایی که مبادا کسی آن را ببرد.